سیاهی چادرم...
با عشوه راه میرود
با خودم گفتم :چه قدر وقت گذاشته تا با این تیپ...
کاش وقتش را صرف مطالعه یا حداقل کار مفیدی میکرد!
این دختر با این وضع این ساعت اینجا پشت نگاههای هوس آلود مردان چه میکند؟!
فکر بد نکن دختر!
ادامه ی مسیر ...متلک.....نگاه...دخترکی که میخندد...و خستگی روزانه و درس بر تنم خشک شد
خیابانی شلوغ...ترافیک...صدای بوق...من...او...
اصلا به سمت ماشینها نگاه نمیکند و بی پروا عبور میکند
-خانم برسونمت
-ایول تیپ
او میخندد و بی تفاوت به ماشینها که در حال عبورند با عشوه حرکت میکند..
چند ماشین بوق میزنند و قصد دارند سوارش کنند
او خوشحال است و لبخند به لب دارد
ناگهان یک ماشین شدید ترمز میکند
-گوساله ی بز ....
و حرفهایی به او میزند که از خجالت سرش را پایین می اندازد
همه در پیاده رو او را نگاه میکنند و پچ پچ کنان میخندند
خنده بر لبانش خشک میشود
و من همانگونه که سنگینی کیف حاوی کتابهای درسی ام را بر دوشم احساس میکنم به سیاهی چادرم مینگرم...